6.4.15

تو مدت‌هاست گم شدی. به خیالت پیدا و معلومی
رفته بودم سهم ِ لیوان شبانه‌ام از چای را بردارم که یک‌کاره گفت: امسال ماهی گلی می‌خرم، به تو هم ربطی نداره. مات مات نگاه‌اش کردم و آمدم توی اتاق‌. خنده‌م گرفت. و فکر کردم چه خوب. مادرم امسال می‌خواهد زندگی را به جریان بندازد. یک بار به من گفته بود ماهی گلی جریان است. حرکت است.
.
توی شهر کتاب ایستاده بودم و این پا و آن پا می‌کردم. زنگ زدم به خواهرم. گفتم بساط هفت‌سین بخریم. خواهرم من و من کرد. ازش پرسیدم کجایی، گفت شهر ِ کتاب. توی یک فروشگاه ایستاده بودیم و تلفنی در مورد ِ سفره هفت سینی حرف می‌زدیم که مادرم دل و دماغ‌اش را.. نُچ. نداشت.
.
پدرم سالی یک بار، سه تا ما را می‌بوسید. ماچ ماچ مواه. شاید برای همین تحویل ِ سال این همه سخت و دلهره‌آور بود. مادرم باید جور ِ پدرم را می‌کشید، مادرم باید عیدی ِ مبسوطی می‌داد تا جبران ِ نبودن‌ها را کرده باشد. مادرم باید روی پاهایش می‌ایستاد تا به بلندی ِ قد ِ پدرم برسد، مادرم باید سفت در آغوشمان می‌کشید تا سختی ِ تن ِ پدرم را برای ما ساخته باشد. مادرم باید بوی بدن ِ پدرم را، بوی محوی مرکب از چوب و سیگار و رنگ را تقلید می‌کرد. مادرم فکر می‌کرد می‌تواند، مادرم فکر می‌کرد باید اینطور کند. الی را بغل کرد. امیر گفت همیشه از بچه‌بزرگتره شروع می‌کنه. خندیدیم. مرا که بغل کرد، نمایش به هم خورد. اشک ِ بازیگرهای آماتور درآمد از سختی ِ نقش. امیر را که بغل کرد خیس و مرطوب و غم‌زده بودیم. الی هق‌هق می‌گریست و می‌دیدم به وضوح که غبار ِ غم نرفته است و نمی‌رود و حال خوش نمی‌شود هیچ.
.

صبح ِ اولین روز از بهار، میان ِ قبرها قدم می‌زدم. و لب‌ام به لپ ِ پدرم نمی‌رسید.

Archive