31.1.11

حوصله ی خودمم ندارم

22.1.11

زنگ آفرینش قیصرو براشون خوندم

افسانه گفت :‌ من به هیچ کس نمی گمش . سیر تو سماقیمونه . تقلب-کن و زرنگ و تخته پاک کن-بیار . زود می گیره حرفامو ؛ زودم فراموش می کنه . واسه همینم ترمشو شد هشت و نیم . خیلی اصرار کرد ده بدم بهش . اما من تازه چار نمره بهش داده بودم تا رسیده بود به هشت و نیم
زهرا گفت : یه آراشگا داشته باشم . بلامونه . همش می خنده . گاهی وقتا خیره میشه تو صورتم . خب گمونم نا امید میشه . ابروهاشو تیغ زده . همیشه مداد پشت پلکاش می کشه . پنکک برنزه و لباسای قرتی . من ولی صُبا رو هم رو هم لباس می پوشم . دو ور سرمو سنجاق می زنم و مقنعه مو سرم می کنم . ازم می پرسه :‌ خانوم مِتد ینی چی ؟ میگم ینی روش زهرا . میگه :‌ خانوم ما یه بار رفتیم آراشگا ، آراشگره ازم پرسید متدتون چیه . . ما موندیم
خانوم کریمی گفت : ‌دیگه مستاجر نباشیم . و خندید . زیر زیرکی . پسرش گاهی در کلاسو باز می کنه و میاد تو . می چسبه به مامانش . خانوم کریمی کُرده . مثلن بهم یاد داده بشگون گرفتن به کردی میشه چی
گفتم آرزو تو آرزوت چیه ؟ گفت مردن
فکر کردم حتمن امروز صبح که از خونه بیرون میومده ، دیشب که داشته می خوابیده ،‌ حسابی گریه کرده . چرا بهش سخت می گیرم ؟ چرا زوم کردم روش تا بن ماضی رو یاد بگیره . چرا گیر دادم بهش . وقتی بغض کرد هزار بار پشیمون شدم . فکر کردم این بچه دلش می خواسته امروز به یکی بفهمونه حالش بده . من که فهمیدم ، چرا نزدم رو شونه ش . آخ چرا نزدم رو شونه ش ؟
مصطفی گفت :‌ من آرزوم طولانیه . خبرنگار شم و از حقوق افغانیا دفاع کنم . گفتم عجب آرزویی مصطفی . به طولانی آرزوش فکر کردم که ازش هیچ حرفی نزده بود . به ربط خبرنگاری و حقوق
مجتبی گفت : بخورم و بخوابم . بخورم و بخوابم . بخورم و بخوابم
قاه قاه خندیدیم . همه مون . خودش خندید . بعد هی خندیدیم . هی خندیدیم . تا اشک از چشمام اومد . دستای مجتبی رو شماها ندیدید . تا اشک از چشماتون بیاد
ازم پرسید :‌ خانوم حالا شما ؟
مکث کردم . گفتم امممم . خببب . بچه ها . . . . خواستم بگم هیچی . نمی شد . نباید . من خانومشون بودم . اومده بودم نشون بدم زندگی قشنگ تر از این حرفاس بابا . گفتم بچه ها من خیلی آرزوهای زیادی دارم . مصطفی پوزخند زد که:‌ نمیشه . آرزو فقط یه دونه س

15.1.11

جوراب شلواریم سرخابیه . انقد پوشیدمش دون دون شده . من ، اینجا - رو زمین موکتی - بین تخت و میز گیر افتادم . از داغی رده رده ای رادیاتور پشتمه شاید که دلم می خواد من و جوراب شلواریم و این داغی وحشی و نیم متر فضای مچاله شدنم جاودانه شیم . تکون نخورم . مث خرسای تنبل تا خود تولدم خوابای پنبه ای ببینم

4.1.11

امشب از کلاس که درومدم ، مثل همیشه دم در منتظرم بودی که بارون گرفت . بعدش قنادی لرد و نون خامه ای و شیر کاکائوی داغ
کوله پشتیمو باز کردی . چشمامو بستی . یه چیزی گذاشتی توش . گفتی یه قول می دی ؟ گفتم اوهوم . گفتی تا نرسیدی خونه ، تا نَشستی رو تختت ، بازش نکن . گفتم قول ، پلکامو محکم زدم به هم
توی خونه ، رو تختم ، اولین واکنشم نسبت به آی پاد سوپر-سکسیم ، گریه بود


چارده دی هشتاد و نه بی مناسبت :*

1.1.11

. .

Archive