23.11.11

ظهر ، عینک به چشمم بود . لباس ام را در آوردم . چیز ِ خوبی روی تنم ندیدم . گودی ِ کمر . آغاز ِ روز ، با زوال همراه بود . غصه ی گودی ِ کمر داشتن یک چیز است . ندانستن ِ خودت ، یک چیز ِ دردناک ِ دیگر . روز ِ من با گودی ِ کمر آغاز شد . هی تا شب پشت ام را پر کردم با بالش ِ کوچکم . خم اش کردم به جلو ، که مثلن قوس داشته باشد و نرود تو . فکر کردم می شود با این کارها یک شبه درستش کرد ، همان طور که یک روزه دیدمش
شب دارد تمام می شود . شب دارد صبح می شود . به گودی ِ کمرم سلام می کنم . می گویم صبح بخیر گودی . بیریخت . یکّاره . پذیرفتمش . نشاندمش کنار ِ گواترم ، ماه گرفتگی هام و دندان های پر شده ام

13.11.11

خانومه هی تکرار می کرد : من دارم همه رو دلداری می دم ، یکی نیست منو دلداری بده . بعد می خندید ، تا بگه در برابر ِ این ناعدالتی آدم ِ خونسردیه یا شایدم می خواست بگه متوقع نیست در واقعیت . نمی دونم . اما من اون لحظه با خودم گفتم : چه گل درشت
یک ساعت ِ بعدش من آدمی بودم که خانومه رو درک می کردم . دلم می خواست بشینم رو یکی از نیمکتای اون پارک . روبروی شهر ِ کتاب . یه نفر بیاد با ماشین دنبالم . اتفاقی که یکبار و فقط یکبار تو دوران ِ دبیرستان اتفاق افتاد . پدرم اومد دنبالم . دلم نمی خواستش . گفتم برو . بعدها سر ِ این خاطره زیاد گریه کردم . پدرم رو دک کرده بودم . بعدها تصور ِ اینکه بابام توی اون لحظه تو ماشین ِ آبی ِ ارزون قیمتش چقدر تحقیر شده بود رهام نکرد . تصویر ِ رفتنش ، خسته و مغشوش از پشت ِ سر . وجدانم همیشه درگیرش بود . حتی روزایی که سخت از پدرم دلگیر بودم باز حساب ِ اون خاطره رو از آزارهاش جدا می دیدم . احساس می کردم این خاطره مربوط به من نبوده . اما من از آن ِ خودم کردمش . فکر می کردم و هنوزم می کنم که آدما نباید نباید نباید هیچ کجا نادیده گرفته بشن . و چرا نشد پیچ ِ این اخلاقو تو خودم سفت و محکم کنم . خیلی جاها نادیده گرفتم آدمای نزدیکمو . خلاصه . من منتظر بودم . راه رفتم . راه رفتم . راه رفتم . پدرم زنگ زد . مکث کردم . گوشیمو جواب دادم . پرسید قبول شدی ؟ گفتم قبول شدم . گفت باریکلا . مبارکه . مبارکه . تو یه همچین روزی کسی زنگ بزنه بهت که تمام ِ زندگیت از دیالوگ داشتن باهاش فراری بودی . قطع شد . دوباره و سه باره زنگ زد . براش تعریف کردم همه چیزو . باید برای کسی می گفتم که افسر ازم دوبل و دور دو فرمون خواست . باید می گفتم من بین ِ آدما تنها کسی بودم که دفعه ی اول قبول می شدم و اتفاقن اون آدم باید کسی می بود که تو دلش نمی گه چه از خود راضی . روز ِ خوبی نبود . روز ِ خیلی بدی بود

5.11.11

برگشتم خونه . رد ِ اشکام مونده بود رو لپام

Archive