6.4.13

بارون ِ خوب ِ وحشی میاد. چند دقیقه‌ی پیش به عادت ِ همیشگی موقع ِ گذشتن از راهروی منتهی به دستشویی، بازوم کوبیده شد به چارچوب ِ در. هربار که این اتفاق می‌افته یاد ِ حرف ِ زن‌عموم می‌افتم که می‌گفت بدترین ویژگی‌ای که یه دختر می‌تونه داشته باشه، شلخته راه رفتنه. بازوم درد می‌کنه. بارون ادامه پیدا می‌کنه تا روز ِ تولدم. این روال ِ هر سال ِ بهاره. یه چیزیه بین ِ من و بارون

4.4.13

کم‌کم درخشش ِ روز از پشت ِ حریر ِ پرده جمع می‌شه و بی هیچ مقدمه‌ای بی‌نوری ِ غم‌انگیز هرروزه اتاق رو پر می‌کنه. بدترین زمانه. طول می‌کشه تا از جام بلند شم و برم کلید ِ روشنایی رو بزنم. هیچ آفتابی و نوری و پرتویی نیست، همه‌ی چیزی که اون لحظه وجود داره، نه تاریکی نام می‌گیره و نه روشنایی. خاکستریه، عظیم و پر از دلهره. می‌نشینه روی ردیف ِ لیوان‌های کثیف ِ پر از تفاله، روی تختخواب، روی کاکتوسم، روی موکت، روی دست‌هام. خودم رو می‌بینم احاطه شده میون ِ بی‌رنگی. بدحالی. ادامه می‌دم، بی‌تفاوت. عیانه اما که دارم مشدد می‌کنم جاپای چیزی رو. این وقت از روز، دیباچه‌‌ی ظلمته. من پدر ِ الاغی هستم که بچه‌ش از عظمت ِ دریا واهمه داره، اما اون کاری رو می‌کنم که نباید. دست‌وپا می‌زنم توی خاکستری‌م. و فکر می‌کنم همیشه که غرق‌شدنی هم در کاره. این بازی ِ هر روزه. من نجات پیدا می‌کنم چون همیشه بدتر و دورتر و دریای بی‌رحم‌تری هم هست، لابد

Archive