25.6.11

خونه
خیلی
دوره
آخرین سوال ، این بود که
آخرین کتابی که خوندید چی بوده ؟
با تعجب نگام کردن
تک و توک پرسیدن : نمره هم داره ؟
گفتم : خیر
مثل ِ خانوم معلما گفتم خیر
می خواستم بدونن اما ، که کتاب خوندن چقدر مهمه

نوشته بود بابا لنگ دراز
یازده شو کردم یازده و نیم
خندید

13.6.11

من دلم بارون می خواست . امروز . عصر . روی تختم . سم از بچه ای می گفت که دستهاش مث ِ گرز ِ رستم و کبود و زخم و . . یاد ِ مام-بزرگ افتادم که دوستش داشتم . که انقدر بی گناه رفت و حالا مرد یکجوری هوس ِ زن گرفتن افتاده تو جونش ، که من گاهی برای مامان فاطمه گریه می کنم . برای اون چند باری که من دست هاش رو گرفتم و از کوچه ی تاریک و شیبدار با هم رد شدیم . از پله های برفی پایین اومدیم . که من یک شب خواب دیدم که باز دست-هاش توی دستهام و می برمش . می برمش . سم از دختر ِ بی سواد ِ افغان می گفت که همش می خنده . روی تخت ِ بخش ِ کودکان . من یاد ِ خودم می افتادم که وقتی مام-بزرگو نشوندن رو ویلچر ، پس ِ سرش رو دیدم که خالی شده بود و هق . هق . هق . هق . اون گفته بود من خوب میشم . من خوب میشم . همین قدر با تاکید
موهام رو برای اولین بار که چیدم ، بهم گفت واااای . و تا حالا مام بزرگ ِ شما وقتی قیافه ی شما رو دیده گفته وای ؟ وای ِ از سر ِ ذوق . نگفته . نگفته . من اون روز ، توی اون اتاق گفته بودم وای و زار زده بودم . یکی موی پیرزن رو چیده بود
رحیمه ی سمانه امیدواره . مادرش توی جنگ کشته شده . پدرش زن گرفته . زن از بچه ی مریض بیزاره . رحیمه تو اتاق ِ غصبی ِ نزدیکی های امام زاده قاسم با مادربزرگ زندگی می کنه . حالا که نه . حالا که رو تخت ِ شهدای تجریش . سمان گفت شگفته زده ست از امیدواری . از ایمان . از مامان ِ زینب . از دارو قرمزها . که بچه ها چقدر درد می کشند روی اون تختای غژغژی . که بچه ها چرا ؟ که چرا دست ِ محمد رئوف سرطان گرفته . اون همه قرآن بالای سر ِ زینب ، اون نمازا ، از کجا میان . ما چرا به این آدما حسودیمون شد امروز ؟ به ایمان . به ایمان و آرامش . به مام-بزرگم که ناله نمی کرد . که غر نزد . و تا مامان امیدواری می داد ، و زخمای چرکی رو نمی دید و می رفت و می بوسید ، مامان فاطمه زیر ِ لب زمزمه می کرد ، خدا رو شکر . و چرا خدا رو شکر ؟ آخ . آخ از ایمانی که منو این همه متاثر می کنه . از مشهدی که محمد رئوف رفت وقتی دکترا گفتن دستش باید قطع بشه . از شفا . که نگرفته هنوز . سم به رحیمه سواد یاد میده . روی تخت ِ بیمارستان . ما ؟ کدوم یک با دستای باد کرده ی کبود ، با پاهای بی قدرت و چشمهای ورم-دار . با درد . سواد یاد می گیریم ؟ کدوم یک از ما هنوز دلش می خواد فیلم ِ ایرانی ببینه روی تختی که بوی الکل میده . پفک بخوره . فیرنی بخوره ؟ فیرنی ِ داغ
نه
نومیدْ مردم را
معادی مقدّر نیست

Archive