8.10.12

صبح ِ پاییزی ِ سه‌شنبه‌مونه . مامان نون‌بربری خریده و رادیوش روشنه و داریم با هم صبحانه می‌خوریم 

3.10.12

فیبرای نارنگی هایی که خوردم خشک شدن روی تشک ِ تختم و دارن توی جاهایی از پوستم که لباس تنشون نیست فرو می رن . برگشتم به همون روزا که از اوریانت گاتا می خریدم و روی تختم نارنگی می خوردم و همیشه ی خدا یه سرما خورده ی حرفه ای بودم
یه جایی باید وا بدی . اینطوری خیلی بهتره . وایسی و فقط نگاه کنی این زوال رو . تو بخوای یا نخوای اون-ها در موردت فکر می کنن . فکرهای خوب . فکرهای بد . فکرهای میانه . یک جایی تو زندگیت جلوی آدمها وایسادی و می دونی دارن اشتباه فکر می کنن در موردت . خسته ای . نگاه می کنی . دست و پا می زنی . به جنب و جوش می افتی . ساکت میشی . لالمونی میگیری . و دیگه نای هیچ کاری نیست . ازت بر نمیاد ترمیم ِ اوضاع . تو رها می کنی . تو غم می خوری . اونا کم میشن . اونا دور میشن
ژان کریستف ام را انداخته بودم توی آن کوله سنتیه . یادم نیست جلد ِ یک اش بود یا دو . فقط هم همان یک بار آن کوله پشتی را انداختم . تن ام را می خورد ، از روی مانتو حتی . مانتوم سبز ِ بد-حال بود و گشاد . آنقدر گشاد که یک روز یک نفر توی مترو خواست جاش را بدهد به من . تیپ ِ مضحکی داشتم . زن ِ حامله ای به نظر می رسیدم که کوله پشتی اش از سنگینی ِ یک کتاب ِ قطور ، بدفرم و کج بود . دست ِ برادرم را گرفته بودم و می رفتیم . برادرم هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بخواهد برود قسمت ِ مردانه . دست-های همدیگر را گرفته بودیم و ایستاده بودیم بی که هیچ میله ای از قطار را چنگ بزنیم . چیز ِ زیادی از آن وقت-ها به خاطر ندارم . جز آن شب ، که کتاب ام را از فرط ِ غربت از کیف ام بیرون کشیدم . سر ِ پایی چند خطی خواندم . و بستم اش . فرداش من و برادرم دست ِ یکدیگر را سفت-تر چسبیده بودیم و به خانه مان بر می گشتیم 

Archive