10.1.12

مامان به حساب ِ کانون پرورش فکری پول ریخته بود ، هر چند وقت یه بار که یادم نمی آد یه ماه یه بار ؟ دو ماه یه بار ؟ برای ما از پست یه بسته می اومد . من فقط انتظار می کشیدم . هیچ وقت هیچ کس رو تو این سال ها پیدا نکردم که این خاطره رو بلد باشه و بتونم پا به پای خودم ذوقش رو ببینم . پست ، برای من و الی چیز ِ غریبی بود . الانم غریبه . الانم اگر برام نامه بیاد جیغ می کشم . شاید جیغ نکشم ، اما چشمام حتمن برق خواهد زد . اون پاکت ِ قهوه ای ، اون پاکت ِ قهوه ای ِ کانون برای من و الی همه چیز بود . من الکنم در بیان کردنش . من از حس ِ کشف کردن حرف می زنم . از له له زدن برای کتابایی که از بازیشون با خودمون خوشم میومد . از اینکه فقط می دونستن ما گروه ِ سنی ِ الفیم یا فوقش ب . بعد اتفاقی سر و کله شون تو خونه ی ما پیدا می شد . از لحظه ای حرف می زنم که دنیا توی دستای من بود . وضوح ِ این خاطره و رنگ ِ قهوه ای ِ کاغذ ِ گرافش گاهی منو خل می کنه . دلم می خواد برگردم . فقط برگردم و یک بار ِ دیگه مثل ِ همون روزا کله مو ببرم تو کاغذ ِ پست تا مطمئن شم که چیزی تهش جا نمونده

Archive