29.1.13

یک روز همه‌ی آن حرف‌ها موجبات ِ خنده می‌شوند. موجبات ِ تحقیر

 تا به حال برای کسی از حال و روز ِ بدتان گفته‌اید؟ و آن کس توی یک موقعیت ِ بی‌ربط یادآوری کرده است پریشانی‌هاتان را. ضعف‌هاتان را؟ بعد از زور ِ ناتوانی، از بی‌کسی، پناه برده‌اید توی دامن ِ امن‌تری؟ چنگ زده‌اید به حبل‌المتین ِ دیگری؟ براش غر زده‌اید و بغض کرده‌اید و خالی شده‌اید؟ یک ساعت نگذشته، شده که آن حرف‌های مچاله‌ی بدقواره، که با درد از درونتان بیرون‌شان کشیده‌اید را، پناه ِ آخرتان هم در یک موقعیت ِ خنده استفاده کرده باشد باز؟ شما تا به حال تیر ِ خلاص اصلن خورده‌اید؟ از یک سوراخ دو بار / سه بار / صدها بار گزیده شده‌اید؟ 

 این همه سخت نیست دانستن ِ اینکه کسی دوست ندارد با ضعف‌اش، با انگشت ِ ششم‌اش توی ایستگاه ِ مترو / در یک جمع ِ خانوادگی / ولو پای یک برنامه‌ی تلویزیونی روبرو شود. سخت است؟ 

 آدم‌ها توی خلوتشان گولوپ گولوپ اشک می‌ریزند و می‌ترسند. از رودست خوردن، می‌ترسند. می‌ترسم

18.1.13

کلاس تموم شد. دست کرد تو جیبش، یه انگشتر ِ بنفش-صورتی ِ مونجوقی داد دستم که برای شماست. من نمی‌دونستم عکس‌العملم باید چی باشه، انگشتره رو مشت کردم و خندیدم. گفت اگه اندازه‌تون نبود بدید براتون بزرگش کنه مامانم 
 خب همین. من یه انگشتر دارم که بچه‌ی پنجم ِ دبستانیم واسه‌م ساخته‌ش

13.1.13

رفتم مغازه و سارافون ِ چین‌دار خریدم. رفتم یه مغازه‌ی دیگه‌ای و همینگوی خریدم. رفتم تو خودم و لاست این دِ تریز گوش دادم و به پایان نامه‌م گفتم ضیافتمون تو رو خیلی زیاد داره 

12.1.13

بعد کم کم مثل ِ جوهر ِ توی آب، عصبانیتمو پخش کردم رو همه‌ی فکرام. رها کردم خودمو میون ِ فکرای مریض و عقب‌موندگی‌ها و دیرشدن‌ها. خصوصیات ِ منفی ِ آدما رو یکی یکی بولد کردم و به تک تکشون نفرت ورزیدم. از کجا میومد این مدل گه زدن به روز و شب؟ این خشم نتیجه‌ی چی بود؟ بعضیا متوسط به دنیا اومده بودن تا متوسط بمیرن، اما من یواشکی خودمو هل می‌دادم تو دسته‌ی دیگه‌ای که همیشه آدماش تو صدر ِ جدول بودن و قهرمان بازیاشون حالمو به هم می‌زد. چون زندگی شوخی نداشت و پارتیم کلفت نبود، همیشه رسوا می‌شدم. جا نمی‌شدم اون تو. همیشه یه لِنگی، یه دستی، یه دماغ ِ سوخته‌ای ازم بیرون ِ سیرکل ِ قهرمانی جا می‌موند. مچ ِ خودمو گرفته بودم. درست کردن ِ الویه‌ی بی خیارشور و آبلیمو با اون همه قرتی بازی‌ای که روش پیاده کرده بودم تا بگم کوفت ِ خوشمزه‌ای واسه‌تون ساختم، ثابت می‌کرد جام میون ِ آدماییه که قراره سرشونو بذارن توی یه گوری و روی سنگ ِ قبرشون بنویسن: اون یه متوسط بود. حتی تو آشپزی

11.1.13

دسامبر 1951
صبورانه در انتظار یک فاجعه هستم که به آرامی نزدیک می‌شود


 یادداشت‌ها – جلد ِ سوم

8.1.13

6.1.13

الف شرکت بود. سین امتحان داشت. میم جوابم را نداد. عین داشت می‌رفت جایی. به دوستِ گرمابه‌ هم اس‌ام‌اس ندادم، می‌دانستم بیمارستان است. داشتم سوار بر اتوبوس و عقب عقب ولیعصر را پایین می‌آمدم در حالی که دیگر هیچ امیدی نداشتم امروز کسی بخواهد همراهیم کند. دست‌اندازها یادم می‌انداختند که گرسنه‎ام. مسافرها مسیر را دنبال می‌کردند، ایستگاه‌های مقصدشان را می‌شناختند، پنج دقیقه قبل از رسیدن به ایستگاه ِ مورد ِ نظر پول‌هاشان را توی دستشان می‌چپاندند، یا چروک ِ مانتوشان را باز می‌کردند. حتی وقتی اتوبوس از مسیر ِ جدیدی پیچید، چند نفر نا-امن شدند. سرم را تکیه داده بودم به صندلی ِ ناراحتم و عقب عقب حرکت می‌کردم. سر ِ فلسطین پریدم پایین، انگار یکی کوک‌ام کرده بود و روی دور ِ آرام‌ام تنظیم شده بودم. ایستادم پشت ِ شیشه‌ی قنادی و شیرکاکائو و دونات خوردم و آنقدر به بساط ِ کفش‌فروشی ِ روبروم خیره شدم تا خوراکی‌هام تمام شوند. یکی کفش‌اش را کَنده بود و داشت گوشه‌ی پیاده‌رو کفش ِ مشکی ِ چرمی را امتحان می‌کرد. جوراب‌اش سورمه‌ای و ساییده بود. یکجوری که من کف ِ پای‌اش را می‌دیدم بی‌که اصلن پارگی‌ای وجود داشته باشد. تصویر ِ به غایت غم‌انگیزی بود. من همیشه رقیق می‌شوم از دیدن ِ مردانی که جوراب‌های پاره یا کهنه به پا می‌کنند. قلبم تند می‌زند براشان. نگاه‌ام به آن‌ها مهربان و غمگین است. تا شب تصویرشان را به خاطر می‌سپارم. و این دست ِ خودآگاه ِ من نیست، واقعیت ِ ناخودآگاه ِ من است. رفتم توی کتابفروشی، احساس ِ خوبم از داشتن ِ یک روز ِ تنهای درست و حسابی پس از مدت‌ها دوباره به من بازگردانده شده بود. داشتم بین ِ کتاب‌ها می‌چرخیدم و یواشکی قیمت ِ پشت ِ جلد‌ها را نگاه می‌کردم. با پولی که داشتم می‌توانستم یادداشت‌های ویرجینیا وولف بخرم. می‌توانستم دوراس. یا بارت. ولی به جای آنکه قیمت ِ شب‌های روشن را نگاه کنم، نوشته‌ی کوتاه ِ پشت ِ جلد را خواندم .. بعدترش نمی‌دانم چرا بغض‌ام گرفت. تجربه‌ی عجیب غریبی بود. نمی‌خواستم آن لحظه به چرایی ِ دو تا قطره‌ی توی چشمم فکر کنم یا به چگونگی ِ روند ِ اعتمادم به کتاب‌فروشی ِ بزرگ ِ انتشارات مولی. کتاب را خریدم. مجبور نبودم پولم را تا ته ِ ته‌اش خرج کنم ولی آن نوشته مرا متاثر کرده بود. باید می‌فهمیدم چرا آن یک جمله، آن چند جمله مرا این گونه توی دستشان گرفته بودند و می‌فشردند. رفتم توی مترو. یک گوشه‌ی امن ِ زمین ِ خلوت ِ قطار کتاب را دست گرفتم، ایستگاه ِ خانه را رد کردم. تا ته ِ خط رفتم با داستایفسکی. و دوباره برگشتیم با هم

Archive