اینکه دهان داشته باشند، دست و پا و زبان. که جسمیت پیدا کنند. با تو سر ِ یک سفره بنشینند. کنار ِ تو بایستند وقتی در آینه به خودت نگاه میکنی. آنوقت، ظهر که آمادهای تا از خانه بیرون بزنی، میبینی قبل از تو سوار ِ کفشهات شدهاند. هدایتات میکنند. تو را به ورطهی هولناک ِ بدون ِ اسمی هُل میدهند. آنها، نداشتههایم
25.12.12
22.12.12
Subscribe to:
Posts (Atom)