ژان کریستف ام را انداخته بودم توی آن کوله سنتیه . یادم نیست جلد ِ یک اش بود یا دو . فقط هم همان یک بار آن کوله پشتی را انداختم . تن ام را می خورد ، از روی مانتو حتی . مانتوم سبز ِ بد-حال بود و گشاد . آنقدر گشاد که یک روز یک نفر توی مترو خواست جاش را بدهد به من . تیپ ِ مضحکی داشتم . زن ِ حامله ای به نظر می رسیدم که کوله پشتی اش از سنگینی ِ یک کتاب ِ قطور ، بدفرم و کج بود . دست ِ برادرم را گرفته بودم و می رفتیم . برادرم هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بخواهد برود قسمت ِ مردانه . دست-های همدیگر را گرفته بودیم و ایستاده بودیم بی که هیچ میله ای از قطار را چنگ بزنیم . چیز ِ زیادی از آن وقت-ها به خاطر ندارم . جز آن شب ، که کتاب ام را از فرط ِ غربت از کیف ام بیرون کشیدم . سر ِ پایی چند خطی خواندم . و بستم اش . فرداش من و برادرم دست ِ یکدیگر را سفت-تر چسبیده بودیم و به خانه مان بر می گشتیم