13.4.12

همیشه منتظر بودی . همه ی همه ی اون ساعت-ها به انتظار می گذشت . می تونستی بری بشینی سر ِ کلاس ِ فرانسه ت . یا مثلن سعی کنی اونطور که دوس داری طراحی کنی . اما تو فقط منتظر بودی . یه گوشه می نشستی و انتظار ِ چیزی رو می کشیدی که فقط توی فکر ِ تو باید و نبایدش تعیین شده بود . تو یه ابله ِ به تمام معنا بودی . که می نشستی و لج می کردی و غصه میخوردی . که فقط منتظر بودی . حتی وقتی برای کسی حرف می زدی هم منفعل بودی و منتظر بودی . تو هیچ وقت به خودت کمک نکردی . منتظر ِ شنبه ای بودی که کسی به زور دستتو بگیره و ببردت روی قله . تو داشتی خفه می شدی و هیچ کس در مورد ِ تو اونقدر نگران نبود که به زور ببرت . که یادت بندازه شنبه . صبح . قله . تو منتظر بودی . شبیه ِ بخت النصر می نشستی و کار می کردی و لام تا کام حرف نمی زدی . تو منتظری و هیچ کاری نمی کنی . دستات زیر ِ چونه ت پیچ شده بودن تا زندگی بهتر بشه اما همیشه بدتر شد . و تو انتظار می کشیدی و پات رو تکون می دادی . دندونات رو روی هم می فشردی . حتی کسی نبود تا تشر بزنه : نکن ، نکن . چون همیشه توی فکرات بودی ، چون همه ی اون چیزا توی فکرات بودن . آدما ، قله ، غم-ها .. اونا واقعی نبودن

Archive