از اسم ام 27701 عدد وجود دارد . و این بدی نیست . با این که زیاد است . اما همین که آن بیست و هفت هزار و هفتصد نفر ِ دیگر مرا به دوستی نگرفته اند هیچ وقت ، راحت ام می گذارد . برای خودم یک دانه ام . و برای اطرافیان ام . دوست ندارم هیچ وقت کسی را صدا کنم : غزاله / غزال . دوست دارم همین یکی باشم و این بی شک از خودخواهی ِ من است
غریب است و هنوز هر بار که می شنوم اش شک می کنم . که این من ام ؟ شاید آنقدرها پیچیده نیست که من پیچیده می بینم . اما چند بار که تکرار می کنم اش یا توی فکر ام زل می زنم به این پنج حرف ، اصلن نمی شناسم اش . معناش را از دست می دهد . گاهی چیزی نیستم که نام گرفته ام . و این یک راز است
تا چند سال پسر ِ همسایه مان صدام می زد آهو . اما من بعدها به خیلی ها گفتم که اسم ام می شود آفتاب . گفتم اسم ِ دختر ام را می گذارم آفتاب . من ، وقتی به دنیا آمدم ، تا مدت ها اسم نداشتم . چیزی صدام نمی کردند . غزاله که شدم ، پدربزرگ صدام نزد . اسم ِ من در خانواده ی پدریم اسم ِ قشنگی نبود
غزاله اسم ِ دختری بود که زیبا بود و رفته بود ینگه ی دنیا ، لابد قرار بود اسم تعیین ِ سرنوشت کند ، که نکرد . غزاله اسم ِ دختری بود که بور و سفید و مو-طلایی . اما من شدم مو مشکی و سبزه
بعدها خیلی خودم را جستم توی کتاب-ها . من توی حافظ بودم . توی سعدی . مسکوب . علیزاده . همیشه دوست داشتم کسی مرا پیدا کند لای سطرها . و دور ِ من یک خط ِ قرمز بکشد ، انگار که مهم ام . کسی یک شب بنشیند کنار ام و در ِ گوشم سعدی بخواند . بهم بگوید که از پاریس زیبا-ترم . ولی یابنده ی همه ی غزاله های ادبی خودم بودم و خودم . هیچ کس زیر ِ اسم من توی کتاب-ها خط نمی کشید . و من شعر ِ خودم را نداشتم
اسم ام را دوست دارم . و همه ی بارهایی که می شنوم اش از زبان ِ آدم-هام دوس-تر اش می دارم . غریبگی اما همیشه با من هست