شاید یک نفر یک جایی تو ادبیات نوشته باشد "سرم بازار ِ مسگرهاست" و ما خوانده باشیم و لذت برده باشیم از تشبیه اش . ولی من ، هر شب که می خوابم توی گوش ِ راست ام بار ِ تیر آهن خالی می کنند . اوایل فکر می کردم چون کامیون ها شب-ها تردد می کنند یک جایی دور-تر از مجتمع برای ساختمان سازی ِ صبح ، نیمه شب تیر-آهن ها را روی زمین می اندازند . مداوم و ریتمیک . اما این موضوع هر شب تکرار شد . بعضی وقت ها که گوش هام سوت می کشند لاله ی گوشم را خم می کنم توی سوراخ ِ گوش ام و هی با سبابه ام نگه می دارم تا سوت اش تمام شود . اوایل همین کار را با بار ِ تیر آهن می کردم . جواب نمی داد . شب ها یاد گرفتم با همین صدا بخوابم . خیلی که آزار می دیدم از صداش ، روی پهلوی راست ام می خوابیدم تا صدا را خفه کرده باشم . یک بار حتی گریه کردم از سر و صداها . بعد یاد ِ بازار ِ مسگر ها افتادم . فهمیدم اگر کسی جایی می نویسد سرش بازار ِ به آن شلوغی ست ، اصلن جای لذت بردن ندارد . با این صدا کنار آمدم . مثل ِ دندان درد ام که وقتی یک هفته ادامه پیدا کرد ، روز ِ هشت ام دیگر برام مسلم شده بود که آدم در حالت ِ عادی همین قدر درد می کشد و خودم را آماده کرده بودم برای تحمل اش تا پایان ِ عمر . الان می دانم اگر بروم مثلن گوش ام را شستشو بدهم این صدا خواهد خوابید . ولی آنقدر چل و دیوانه ام که وقتی سازگاری را به حد می رسانم ، دیگر به حل و فصل ِ مشکل ام فکر نمی کنم . این جوری ست که حالا بار ِ تیر آهن-وار ِ مشکلات / غم-ها / ناهماهنگی ها را با سازگاری ِ معروف ام ، کنار ِ خودم ، توی خودم نشاده ام و به وضوح می دانم بوی گند ِ این تلنبار شدن ها یک روز کل ِ زندگی ام را بر می دارد . می دانم .