سر کلاس انقلاب بهار پیچیده بود تو تنم و داشتم چرت می زدم . بعدش رامو کج کردم سمت نمازخونه . تو دانشکده خاک مرده پاشیدن . یه وقتی بود ظهرا میشستیم رو سنگای باغچه و همش لباس قرتیا رو می دیدیم . نظر می دادیم در موردشون . سلاملک می کردیم . می خندیدیم . غذا می خوردیم . عکس مینداختیم . حالا هیشکی نیست . دانشکده سوت و کوره و بوفه بسته ست و همه چیز کاملن بده . داشتم می رفتم نمازخونه . یه وقتی بود توی اون راهروها صدای آدم میومد . بوی رنگ میومد . پر بود از دخترای روسری به سر بسته ای که یه گوشه بساط کرده بودن با بوماشون . رو پله ها ردیفی میشستیم و هر کی میخواست رد بشه به جونمون غر میزد . در نماز خونه رو باز کردم . صدای موزیک میومد . دو تا دختر رو/زیر هم بودن و می بوسیدن همدیگه رو . موهاشون پریشون و قهوه ای . من مث آدمایی که بی گناهن و واقعن قصدشون مچ گیری نبوده مونده بودم میون در . مغزم ارور می داد که وات د فاک . سریع پاشدن . تشعشعات خشمشون به من می رسید . با همون وضعیت بدون روسری و مانتوی باز زدن بیرون . وسایلشون موند تو نمازخونه . می خواستم بگم من عینک ندارم . تشخیصتون نمی دم . نترسید . میرم . رفتم یه گوشه کز کردم . کمرمو چسبوندم به لوله ی شوفاژ . بعد یکیشون با عصبانیت مضاعف برگشت و با کفش اومد رو فرش و وسایلشونو برداشت و درو یه طوری کوبید به هم که ینی خیلی عنم ، گرفتم خوابیدم . حتی عینکمو نزده بودم تا وقتی بر می گردن واسه برداشتن وسایل ، ببینمشون . خوابیدم و چشممو که باز کردم . سه تا دختر کنارم نشسته بودن و همدیگه رو به ترتیب بند مینداختن . . دانشگا بوی روزای خوبمو نمی ده
من یه ترم هفتی چُرتالوی کوچولوئم