29.11.10
27.11.10
داون بودم . جلوی شماره تلفنه نوشته شده بود : رزیدنس . زنگ زدم . می دونستم ممکنه با صدای خونگی یه زن ، یه مرد زیر شلواری پوش ، تلویزیونی که داره شو پخش می کنه یا جلز و ولز آشپزخونه مواجه بشم . یه پسربچه گوشی رو برداشت . گفت : هلو . صدامو بیبی کردم ، گفتم : هلووو . گفت : های سارا
نمی دونم چرا . ولی توی اون شرایط من قابلیت اینو داشتم که سارا باشم . حالشو پرسیدم . بوس فرستادم براش . صدای بابای بچه هه از دور می اومد که داشت خودشو به تلفن و بچه نزدیک می کرد . فراموش کردم که با باباهه کار دارم . قطع کردم .
نمی دونم چرا . ولی توی اون شرایط من قابلیت اینو داشتم که سارا باشم . حالشو پرسیدم . بوس فرستادم براش . صدای بابای بچه هه از دور می اومد که داشت خودشو به تلفن و بچه نزدیک می کرد . فراموش کردم که با باباهه کار دارم . قطع کردم .
22.11.10
اون یه طناب بود . من معنی با چنگ و دندون نگه داشتن رو درست با نقیضش یاد گرفتم . وقتی مثل یه موش کوچولو با دندونام - که حالا کُندن - طناب رابطه رو می جوییدم . و بعد یه روز صبح از خواب بیدار شدم ، دیدم دیگه خون ، خون رو نمی کشه . دیدم جیبام هم تنمو گرم می کنن هم دلمو . اون سال ، سال بد ، سال باد ، سال اشک ، سال شک ، سال روزهای دراز و استقامت های کم ، سالی که غرور گدایی می کرد . سال پست ، سال درد ، سال عزا ، سال خون ، سال کبیسه .
21.11.10
نور ماشینا از پشت اون شیشه ی کثیف گردالی های رنگارنگی بودن ، تو کله م یه سناریوی غمگین می ساختم . کاری که خیلی وقتا جای دی دریمینگ انجامش می دم . یکی محکم کوبید رو شونه م . شونه ی راست . با وحشت چشمامو ریز کردم . تشخیص دادم که زنیه با موهای بلوند . صداشو نمیشنیدم . دستام ، دست و پاشونو گم کرده بودن ، هدفون رو با تاخیر و لرزش از تو گوشا در آوردن . یکی از موقعیت های ترسناک زندگی من ، اون لحظه ای محسوب میشه که موزیک توی گوشامه ؛ و کسی باهام دیالوگ برقرار می کنه . کسی ، راننده تاکسی ، آدم خیابونی ، دوستی که از پشت صدام می زنه . اما چیزی که من رو به هراس میندازه هیچ یک از این آدم ها نیستن ، ترسم از کسر ثانیه س که اون آدم ها من رو توش بازی ندادن و همچنان متوقع رفتار منطقین . می فهمین چی میگم ؟ اون لحظه ای که حریم ها شکسته میشن . کسی ، دستی ، انگشتی ، صدای بلندی به سمت من هجوم میاره . و گرومپ گرومپ گرومپ غریبه به شعاع لعنتی من قدم میذاره . لحظه ی نزدیکی ، از موقعیت های وحشتناک زندگیم به حساب میاد . فاصله ، این اون چیزیه که من خواستارشم . زن واسه بار دهم بود که لباش اینطوری تکون می خورد : اینجا یه جا خالیه . عصبانی بودم . هر ضربه ای من رو عصبی می کنه . می خواد اون ضربه یه ضربه ی دوستانه به سرم باشه یا ضربه ی ناگهانی به ذهنم . واقعیت اینه که اون زن منو از دوستی با تک پله ی جلوی اتوبوس ، نورای گردالی و سناریوی غمگین و موزیک خوب محروم کرده بود . زن اصرار داشت . نگاهش خیره بود روم . با تحکم ازم می خواست که بلند شم . و بشینم روی صندلی خالی . شاید اون زن نسبت به همه ی صندلی های خالی مسئول بود . متصدی صندلی های تنها . فرشته ی نجات جان انسان های کون-یخ . دستاشو کوبید روی صندلی خاکستری . گفت بشین . اطاعت کردم . به دختر صندلی کناری لبخند زدم که همدردی کسی رو خریده باشم تا در بهترین حالت لبخند آشنایی میل کنه به سمت لبخند "آره منم متوجه شدم که زنک خله" . چشماش شبیه فیلمای هارر تیله ای و خنک بودن . بدجوری با اون زن تبانی کرده بود . نشستم . مو بلونده سرشو آورد کنار گوشم که : دلم برات سوخت
20.11.10
7.11.10
Subscribe to:
Posts (Atom)