5.10.10


طبق ِ معمول قیچی رو برداشته بود و افتاده بود به جون ِ موهای فرفریش . کرده بودش شهر ِ آجیلی باز . تا منو دید داد زد : خوابگاهی شدم . و چقدر مدل ِ غمگین بودن ِ غزل با همه فرق داشت . من این دختره رو اصلن نمیشناسم . یه بار نشست رو نیمکت ، کنارم ، دست زد به موهام ، گفت چه موهای مشکی ِ کوتاه ِ خوبی داری . من ولی نتونستم در جوابش بگم چه موهای شهر آجیلی ِ خوبی داری . نگ داشت از ژاک پره ور واسه م حرف می زد ، بعد وسطاش از تنشام می گفتم ، غزل می خندید . دختره یه مدل ِ خاص ِ بدی می خندید . مث ِ آدمایی که وقت ندارن . که اگه یه فرصت ِ خنده واسه شون پیش بیاد باید از ته ِ حلقشون بخندن . به در و دیوار بخورن ، و صدای عجیب تولید کنن . اونطوری . دوست شدیم . دوست ِ گذری . صنایع دستی می خوند . یه روز با کلی ظرف ِ سفالی به بغل می دیدمش ، یه روز از کنار ِ هم رد می شدیم و تو همون تایم ِ کم از تیله های جادوییش حرف می زد ، یه روز از دکمه های محشرش . یه روز از خواهر کوچولوهاش . یه روز از تجربه ی علف کشیدنش . یه روز از در . یه روز از دیوار .


دختره ی خل و چل قاه قاه می خندید و از این می گفت که خانواده ش ترکش کردن و اومده خوابگاهی شده . بهش گفتم تو یه غزل ِ قوی هستی . سی و دو سه تا دندونش معلوم شدن و پلکاشو محکم کوبید رو هم و قاه قاه خندید . مث ِ آدمایی که وقت ندارن . مث ِ آدمایی که فرصتای خنده رو از دست نمی دن

No comments:

Archive