14.7.10

بند ِ کفشامو بستم . به نظرم رسید مَرد ، دختری رو که بند کفشهاش سبز ِ کله اردکیه خیلی جدی نمی گیره . مکث کردم روی کفشام . برگشتم به خونه نگاه کردم . خیلی تنها بودم توی اون لحظه . و دهنم بو می داد . مطمئن بودم اگه یک روز کسی رو بخوام استخدام کنم ، اون شخص دهنش بو نخواهد داد . و هیچ وقت اولین سوالی که از کارمندم می پرسم این نخواهد بود که : علاقه داری ؟ چون می دونم هیچ آبدارچی ای عاشق ِ چایی ریختن نیست . و هیچ دختری عاشق ِ ناز کردن برای غریبه ها پشت ِ تلفن . و من علاقمند نبودم اینو به اون آدم بفهمونم . چون می دونستم ، و چقدر خوب می دونستم که اون آدم منو یه پاره استخون می بینه که می تونه ازش کار بکشه و در ازاش برچسب ِ دیزاینر رو پیشونیم بچسبونه . توی اون لحظه ، ممنون ِ بندای کله اردکی ِ احمقم بودم ، که نمیذاشتن هیچ آقازاده ای منو جدی بگیره . منو استخدام کنه

No comments:

Archive