9.2.13

بابا چک داشت. باید می‌رفتیم شمال و برمی‌گشتیم. مامان اجازه‌مو از مدرسه گرفت و با بی‌ام‌و قرمزه رفتیم شمال. تمام ِ راه ِ رفت رو کف ِ ماشین نشستم و دفتر مشقم رو صندلی و ‌نوشتم. اون وقتا مسئولیت‌پذیر بودم. وقتی برگشتیم شب بود. من یک روز کامل توالت نرفته بودم و شاشم داشت می‌ریخت و با این حال دوییدم دم ِ در ِ خونه‌شون. نباید این همه مسئولیت‌پذیر می‌شدم. باید می‌پرسیدم فردا خانوم امتحان می‌گیره؟ مشق ِ اضافه نداده؟ در زدم. خانوم ِ ر درو باز کرد. رفت که صداش بزنه. خانوم ر یه خانوم ِ تر و تمیز و شیک بود و من همیشه دوست داشتم یک بار دعوتم کنن خونه‌شون. خونه‌شون از دم ِ در زیادی قشنگ بود. وایسادم تا بیاد. داشت می‌ریخت. این پا و اون پا کردم. دختره نمی‌اومد. این پا و اون پا کردم و بعدم .. ریخت

 صبح با دعوا از خونه زدم بیرون. عصر که برمی‌گشتم نیشم چارطاق باز بود. دفاعم افتاده بود عقب و حقوقم بالاخره به حسابم اومده بود. اینا دلایلی بودن که صبح منو انداختن به جون ِ مامان. عصر از مامان عذرخواهی کردم. اصلن ناراحت نبود ازم. نشستم به اسکرول کردن، مامان صدام زد که غزال اگه کارت تموم شد بیا باید یه خبری بهت بدم. و اون خبرو به من داد. شمال. راه برگشت. دنیا آوار شد. زانوهام خم شدن. نشستم رو زمین. گریستیم. دغدغه‌هام رخت بربستن. بهت. گریه. استپ. بغض. اشک. استراحت. ترکیدم از سنگینی ِ غم. به دنیای از این به بعد سیاه ِ خانوم ِ ر فکر می‌کنم. به مرگ ِ دوست ِ کودکیم که صبح ِ بعد از اون گندی که دم ِ خونه‌شون زدم، وقتی اومد دنبالم، پشت ِ در قایم شدم و مامان ازش خواست به هیچ کدوم از بچه‌های اون مدرسه نگه من شاشیدم به راهروی طبقه‌ی سوم. اون قول داد. به قولش وفا کرد. تمام ِ راه حرف نزدیم. تمام ِ این سال‌ها حرف نزدیم. سال‌ها خجالت کشیدم از اون خاطره. چندباری که خانوم ِ ر اومد خونه‌مون از دیدنش فرار کردم. حالا باید برم و در آغوشش بگیرم. باید برم و بهش بگم دیگه از این به بعد فقط خجالت می‌کشم از هیولایی که زندگی ِ اون رو بلعید و زندگی ِ ما رو نه. از کابوسی که سراسر زندگیش رو یک شبه نابود کرد. خانوم ِ ر. خانوم ِ ر با دو تا اتاق خواب ِ همیشه خالی ِ تو خونه‌ش چی‌کار کنه 

 کاش، هیچ‌وقت هیچ‌کس از شمال ِ زندگیش نمی‌خواست که برگرده. من اگر بر نمی‌گشتم هیچ‌وقت دستشوییم نمی‌ریخت. اونا اگر برنمی‌گشتن، هیچ‌وقت نمی‌مردن

No comments:

Archive