29.1.13

یک روز همه‌ی آن حرف‌ها موجبات ِ خنده می‌شوند. موجبات ِ تحقیر

 تا به حال برای کسی از حال و روز ِ بدتان گفته‌اید؟ و آن کس توی یک موقعیت ِ بی‌ربط یادآوری کرده است پریشانی‌هاتان را. ضعف‌هاتان را؟ بعد از زور ِ ناتوانی، از بی‌کسی، پناه برده‌اید توی دامن ِ امن‌تری؟ چنگ زده‌اید به حبل‌المتین ِ دیگری؟ براش غر زده‌اید و بغض کرده‌اید و خالی شده‌اید؟ یک ساعت نگذشته، شده که آن حرف‌های مچاله‌ی بدقواره، که با درد از درونتان بیرون‌شان کشیده‌اید را، پناه ِ آخرتان هم در یک موقعیت ِ خنده استفاده کرده باشد باز؟ شما تا به حال تیر ِ خلاص اصلن خورده‌اید؟ از یک سوراخ دو بار / سه بار / صدها بار گزیده شده‌اید؟ 

 این همه سخت نیست دانستن ِ اینکه کسی دوست ندارد با ضعف‌اش، با انگشت ِ ششم‌اش توی ایستگاه ِ مترو / در یک جمع ِ خانوادگی / ولو پای یک برنامه‌ی تلویزیونی روبرو شود. سخت است؟ 

 آدم‌ها توی خلوتشان گولوپ گولوپ اشک می‌ریزند و می‌ترسند. از رودست خوردن، می‌ترسند. می‌ترسم

1 comment:

Anonymous said...

لعنت... آره غزالم
باس خفه خون گرف... پوف

Archive