الف شرکت بود. سین امتحان داشت. میم جوابم را نداد. عین داشت میرفت جایی. به دوستِ گرمابه هم اساماس ندادم، میدانستم بیمارستان است. داشتم سوار بر اتوبوس و عقب عقب ولیعصر را پایین میآمدم در حالی که دیگر هیچ امیدی نداشتم امروز کسی بخواهد همراهیم کند. دستاندازها یادم میانداختند که گرسنهام. مسافرها مسیر را دنبال میکردند، ایستگاههای مقصدشان را میشناختند، پنج دقیقه قبل از رسیدن به ایستگاه ِ مورد ِ نظر پولهاشان را توی دستشان میچپاندند، یا چروک ِ مانتوشان را باز میکردند. حتی وقتی اتوبوس از مسیر ِ جدیدی پیچید، چند نفر نا-امن شدند. سرم را تکیه داده بودم به صندلی ِ ناراحتم و عقب عقب حرکت میکردم. سر ِ فلسطین پریدم پایین، انگار یکی کوکام کرده بود و روی دور ِ آرامام تنظیم شده بودم. ایستادم پشت ِ شیشهی قنادی و شیرکاکائو و دونات خوردم و آنقدر به بساط ِ کفشفروشی ِ روبروم خیره شدم تا خوراکیهام تمام شوند. یکی کفشاش را کَنده بود و داشت گوشهی پیادهرو کفش ِ مشکی ِ چرمی را امتحان میکرد. جوراباش سورمهای و ساییده بود. یکجوری که من کف ِ پایاش را میدیدم بیکه اصلن پارگیای وجود داشته باشد. تصویر ِ به غایت غمانگیزی بود. من همیشه رقیق میشوم از دیدن ِ مردانی که جورابهای پاره یا کهنه به پا میکنند. قلبم تند میزند براشان. نگاهام به آنها مهربان و غمگین است. تا شب تصویرشان را به خاطر میسپارم. و این دست ِ خودآگاه ِ من نیست، واقعیت ِ ناخودآگاه ِ من است. رفتم توی کتابفروشی، احساس ِ خوبم از داشتن ِ یک روز ِ تنهای درست و حسابی پس از مدتها دوباره به من بازگردانده شده بود. داشتم بین ِ کتابها میچرخیدم و یواشکی قیمت ِ پشت ِ جلدها را نگاه میکردم. با پولی که داشتم میتوانستم یادداشتهای ویرجینیا وولف بخرم. میتوانستم دوراس. یا بارت. ولی به جای آنکه قیمت ِ شبهای روشن را نگاه کنم، نوشتهی کوتاه ِ پشت ِ جلد را خواندم .. بعدترش نمیدانم چرا بغضام گرفت. تجربهی عجیب غریبی بود. نمیخواستم آن لحظه به چرایی ِ دو تا قطرهی توی چشمم فکر کنم یا به چگونگی ِ روند ِ اعتمادم به کتابفروشی ِ بزرگ ِ انتشارات مولی. کتاب را خریدم. مجبور نبودم پولم را تا ته ِ تهاش خرج کنم ولی آن نوشته مرا متاثر کرده بود. باید میفهمیدم چرا آن یک جمله، آن چند جمله مرا این گونه توی دستشان گرفته بودند و میفشردند. رفتم توی مترو. یک گوشهی امن ِ زمین ِ خلوت ِ قطار کتاب را دست گرفتم، ایستگاه ِ خانه را رد کردم. تا ته ِ خط رفتم با داستایفسکی. و دوباره برگشتیم با هم
3 comments:
در مورد من و تو همیشه چیزها "اتفاق" می افتند. مثلا همین یادداشتت را که خواندم رفتم شب های روشنم را از کتابخانه ام برداشتم و دیدم اولش نوشته ام: آذر 89- کتاب فروشی مولی. این عجیب نیست؟ من دارم کم کم به ارتباط خودم با تو شک می کنم:)
من داشتم می رفتم کتابخانه سفارت. اگر می دونستم دعوتت می کردم بیای تو کتابها غوطه ور شیم. من باران تابستان دوراس رو گرفتم. نسخه ی اصل:)
من رو که میدونی، فرانسهم هیچ خوب نیست. اگر دعوتم میکردی، حتمن میاومدم و غوطه هم میخوردم و حسرت، که هنوز نمیتونم دوراس ِ واقعی رو بخونم.
آتی، کادوی تولدت بود باران ِ تابستان. ولی تو کارت حرف نداره که نسخهی جدیش رو میخوای شروع کنی.
ضمنن، شک نکن همزمانی ِ خندهی من توی گوشهای تو، درست زمانی که احتیاج داشتم کسی حواسش بهم باشه، منظوری جز ارتباط ِ جادویی ِ من و تو نداره..
انتشارات ِ مولی که رسمن هیچی نیس در برابر ِ اون همه
ajib...nasre jadoee... ajib
Post a Comment