12.1.13

بعد کم کم مثل ِ جوهر ِ توی آب، عصبانیتمو پخش کردم رو همه‌ی فکرام. رها کردم خودمو میون ِ فکرای مریض و عقب‌موندگی‌ها و دیرشدن‌ها. خصوصیات ِ منفی ِ آدما رو یکی یکی بولد کردم و به تک تکشون نفرت ورزیدم. از کجا میومد این مدل گه زدن به روز و شب؟ این خشم نتیجه‌ی چی بود؟ بعضیا متوسط به دنیا اومده بودن تا متوسط بمیرن، اما من یواشکی خودمو هل می‌دادم تو دسته‌ی دیگه‌ای که همیشه آدماش تو صدر ِ جدول بودن و قهرمان بازیاشون حالمو به هم می‌زد. چون زندگی شوخی نداشت و پارتیم کلفت نبود، همیشه رسوا می‌شدم. جا نمی‌شدم اون تو. همیشه یه لِنگی، یه دستی، یه دماغ ِ سوخته‌ای ازم بیرون ِ سیرکل ِ قهرمانی جا می‌موند. مچ ِ خودمو گرفته بودم. درست کردن ِ الویه‌ی بی خیارشور و آبلیمو با اون همه قرتی بازی‌ای که روش پیاده کرده بودم تا بگم کوفت ِ خوشمزه‌ای واسه‌تون ساختم، ثابت می‌کرد جام میون ِ آدماییه که قراره سرشونو بذارن توی یه گوری و روی سنگ ِ قبرشون بنویسن: اون یه متوسط بود. حتی تو آشپزی

No comments:

Archive