در من ریشه دوانده . مثل ِ یک تبهکار ِ در تعقیب شدهام . توی صورت ِ آدمهای خیابان به دنبال ِ کسی میگردم که ناگهان چنگ بزند توی دستهام ، سیلی بزند توی صورتام یا پرتام کند روی آسفالت . همهاش انتظار ِ یک اتفاق ِ وحشتناک همراهم است . برای چی ؟ نمیدانم . چشمهام بی قرار حرکت میکنند روی صورتهاشان . دارم با یک تهوع ِ عجیب زندگیم را سپری میکنم . مدتهاست . من میترسم . و هیچ وقت نشد که ترسهام را یکی یکی بچینم دور تا دورم و با تکتکشان اتمام ِ حجت کنم . التماسشان کنم که رهام کنند . که بی رحمانهست این حجم ِ عظیم ِ آزار . نشد ، چون پیدا نبودند . توصیفاش سخت است . اصلن عمق ِ یک درد و مرضهایی را وقتی میفهمی ، که نمیتوانی شرحشان دهی . که در حین ِ شرحاش مثل ِ احمقها مکث میکنی . انگشتان ِ پات را به اولین سطح ِ تماس فشار میدهی . قلبات را میخواهی که نباشد . بس که بی وقفه میتپد . در من ریشه دوانده اضطراب . و مثل ِ اضطراب ِ کنکور نیست ، و مثل ِ دلهرهی مشق نداشتن نیست . و مثل ِ حال ِ بد ِ روز ِ کلاسبندی نیست ، که وقتی با دوستهام توی یک کلاس نمیافتادم ، دست به دامن ِ مامان میشدم تا بیاید پادرمیانی . مامان هیچ وقت نیامد البته . اما همیشه گفت "میام ، میام" . و من تا آخر ِ همهی آن سالها فکر میکردم همین کافیست که مامان هست تا بیاید . که هر وقت به طور ِ جدی بخواهم ، لابد میآید . اگر اضطراب ِ معلومی بود ، به ریشخندش میگرفتم . اگر پیدا بود ، میرفتم تو دلاش تا مسخرگیش را کشف کنم . اصلن میرفتم و از آدمها ، آدمهای خوب / آدمهای بد کمک میخواستم . ولی نمیشناسمش . محاط شدهام توش . مرا به گریه میاندازد . مرا به جنون میکشاند . و مثل ِ سایه همه جا هست . همه جا . ریشه دوانده در من . باید ریشه را تبر زد . و چه دنیایی ، که تبرفروشهاش ، همه ناپیدا ، همه گم